خاطرات بنایی- قسمت شانزدهم (کاشیکار)

ساخت وبلاگ

معمار ساعت 7 صبح روز یکشنبه زنگ در خونه ی ما رو زد! فریبرز قبلا از نظم و انضباط کاری معمار، برای ما گفته بود، برای همین وقتی من دیدم معمار بر خلاف اکثر کسانی که تا الان تو خونه ی ما مشغول به کار بودند، صبح علی الطلوع سر کار آمد، تعجب نکردم و جا نخوردم. 
در تمام مدتی که معمار تو خونه ی ما کار می کرد، صبح ها بین ساعت 6 و نیم تا 7 می آمد و سر ساعت 12 ظهر کارشو تعطیل می کرد و برای ناهار می رفت، ساعت 1 برمی گشت و ساعت 6 بعد از ظهر دست از کار می کشید. ( فریبرز می گفت اگه بخوایم یک ربع بیشتر از ساعت 6 معمار رو سر کار نگه داریم، کلافه و عصبی می شه)
معمار 65 ساله، خیلی جدی بود و به ندرت حرف می زد و چون تو کارش نظم داشت، کار منم راحت تر و منظم تر شده بود، چون دقیقا می دونستم چه موقع باید براش صبحونه درست کنم و چه ساعتی باید براش عصرونه ببرم.
در حیاط ما اف اف داره، اما در راهرو که بین طبقه ی اول و دوم مشترکه، اف اف نداره و هر کی زنگ می زنه، ما باید بریم طبقه ی پایین و در راهرو رو براش باز کنیم.
روزای اول کامی از خواب ناز بیدار می شد و در راهرو رو برای معمار باز می کرد و دوباره می رفت می خوابید. من چون سحرخیزم، روزهای بعد کار کامی رو راحت کردم، به این صورت که ساعت 6 و نیم صبح خودم می رفتم پایین و قبل از اینکه معمار بیاد در راهرو رو باز می کردم. (هوا چقدر سرد شده بود) بعد برمی گشتم بالا و چند تا سیب زمینی می شستم و می ذاشتم بپزه، تا برای معمار کوکو سیب زمینی یا دو پیازه همراه با تخم مرغ پخته درست کنم. بعضی وقتا هم براش املت درست می کردم.
معمار روزای اول سر ساعت 7 میامد، اما وقتی دید من مثل خودش سحرخیزم، ساعت کارشو زودتر کرد. خودش می گفت من ساعت 6 بیدار می شم، اول سریال یوسف پیامبر رو می بینم، بعد راه می افتم میام خونه ی شما.
اوایل همراه کوکو براش چایی می بردم، دو سه روز که گذشت گفت به جای چایی، برام آبجوش بیار، با تعجب گفتم چرا؟ چایی دوست ندارید؟ گفت چرا اتفاقا خیلی دوست دارم، اما یک مدت معده م به شدت درد می کرد، رفتم دکتر گفت نباید چایی بخوری. از وقتی چایی نمی خورم معده م خوب شده! 
چند روز بعد معمار گفت فشار خون دارم، از اون موقع من حواسم بود که به غذا و گوجه، خیلی کم نمک بزنم.
معمار می گفت چون شما منو خیلی توجه می کنی، منم از کارم کم نمی ذارم و با دقت بیشتری کار می کنم. 
احسان از معمار خیلی خوشش می آمد (انگار بابا بزرگش باشه)، فکر می کرد معمار همه چیز دانه! کنار معمار می ایستاد و پشت سر هم ازش سوال می پرسید، معمار هم با حوصله اما کوتاه، جواب سوالهای احسان رو می داد.
یک روز به معمار گفتم اینطور که احسان گرفته، باید خودتونو آماده کنید به سوالات پزشکیش هم جواب بدید
چون کار معمار تو خونه ی ما طول کشید، احتمالا چند تا پست دیگه هم به معمار اختصاص می دم.

 

اقتصاد مقاومتی...
ما را در سایت اقتصاد مقاومتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : raze-nahan بازدید : 158 تاريخ : شنبه 30 فروردين 1399 ساعت: 13:42